يكي بود يكي نبود خروسي بود دنيا ديده كه چند مرتبه دچار مكر روباه شده بود و هر با ترفندي از چنگ روباه در رفته بود،روزي در بيرون ده مشغول دانه چيني بود كه از دور مشاهده كرد روباهي به سمتش بدو بدو ميايد .
خروس نتوانست بگريزد و خود را به ده برساند. مجبور به بالاي درخت نارون كهنسالي كه در آن نزديكي بود پريد.
روباه پائين درخت آمد و گفت:اي خروس! به چه دليل تا مرا ديدي بالاي درخت پريدي؟
خروس گفت: پس مي خواستي بيايي و دست به گردنت شوم.
گفت:اره مگر خبر نداري؟ كه پادشاه توي بازار و كوي و برزن جارچي فرستاده است كه تا باد به پرچم ما مي خورد اصلاً جنبده و جانوري نبايد به زير دست و ضعيف تر از خود ظلم كند، بايد از اين پس گرگ و ميش از يك چشمه آب بخورند و كفتر و باز توي يك لانه بخوابند.
اكنون تو هم بايد بيايي پائين پا به پا با هم گردش كنيم.
خروس گفت: گردش و تماشا، گروهي خوب است نه دو نفري. يكم دست نگه دار بگذار آن دو سه تا جانوري كه دارندمثل باد به طرف ما مي دوند برسند تا با هم گردش كنيم.
روباه گفتچه جانورهايي هستند.
خروس گفت:” بدنشان شبيه به گرگ استولي گوش و دمشان از گوش و دم گرگ دراز تر است”.
گفت:” احتمالا سگ هاي گله هستند؟”
خروس گفت :”شايد”
روباه تا فهميد سگ هاي گله هستند پا را گذاشت به فرار.
خروس گفت:” چرا در مي روي؟”
گفت:” براي اين كه من با سگ گله ميانه اي ندارم. ”
خروس گفت:” مگر تو نگفتي كه پادشاه جارچي فرستاده كه جانوري به جانوري ظلم نكند؟”